ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم ، او مرده و من سایه اویم
من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
برای دل بستن
باید دلت را ب دلش گره بزنی
یکی رو
یکی زیر
مادربزرگم میگفت :
قالی دستبافت مرگ ندارد . . .
کتاب مدح تورا آب بحر کافی نیست
که سر انگشت تر کنم و صفحه بشمارم...
مرد هم که باشی
وقتی دست زنی را عاشقانه میگیری
تازه میفهمی
مرد بودن را باید در میان
دستان ظریف زن احساس کرد...
تو را در طبیعت بکر چون یاس
و در افکارم از احساس
در انزوای تنهایی بی حد
ترا در شبانه ی لبخند
تا صبح دور
و به اندازه یک جرعه خدا دوست می دارم...